خاطرات پسرم
اصلا باورم نمیشد که یه کنجد کوچولو درونم داره رشد میکنه ومن ازش بی خبر بودم بغضم گرفته بود خیلی خوشحال بودم.
ازهمون موقع فهمیدم که باید مواظبش باشم، فهمیدم که باید حواسم بهش باشه. شبا که میخواستم بخوابم سعی میکردم روشکم نخوابم یا فقط به پهلو بخوابم.
شبش که میخواستم به عشقه زندگیم بگم که قراره پدر بشی خیلی ذوق داشتم بخاطر همین یه شام خوشمزه درست کردم،توخونه بادکنک گذاشتم و داخل یه باکس عکس سونوگرافی و جواب آزمایش رو گذاشتم. وقتی از در اومد داخل تعجب کرد گفت اینا چیه ومن درحالی که ازش فیلم میگرفتم گفتم داری پدرمیشی. اونم باورش نمیشد و بغض کرده بود تا اینکه جواب آزمایشو دید و خیلی خوشحال شد. همون موقع بود که بدون اینکه شام بخوره بلافاصله گفت میخوام برم بیرون. رفت بیرون و کلی برام خرید کرد میگفت باید تقویت بشی. خیلی خوشحال بودیم ازاینکه خدا به ما قشنگ ترین هدیه رو داده♥